ناگفته هایی از زندگی حضرت امام خمینی
از زبان حاج ابراهیم خادم امام در نجف
تنظیم : ابراهیم صادقی
از حضرت امام (ره ) خاطرات بسیاری منتشر شده که در این میان از منظرهای متفاوتی به شخصیت وی پرداخته شده است . ابعاد علمی فکری مدیریتی سیاسی فردی اجتماعی و... مجموعه ای جذاب از شخصیت چند بعدی امام را به نمایش گذارده است .
مرحوم حاج ابراهیم کبیر که کشاورزی پارسا و مومن و از اهالی منطقه بامیان افغانستان بوده حدود 50 سال قبل برای همجواری با امام علی علیه السلام راهی نجف شده و حدود 6 سال خادم معتمد خانه حضرت امام (ره ) بوده . متاسفانه خاطرات وی تا کنون ثبت و نشر نشده است . از فرزند وی که برای بازگویی این خاطرات وقتی را در اختیار ما قرار داد صمیمانه سپاس گزاریم . ناگفته نماند که حاج ابراهیم در سال 71 به رحمت ایزدی پیوست .
آغاز آشنایی و یک قرار
در نجف به کارهای مختلفی مشغول می شدم . روزی یک نفر گفت : گنبد امیرالمومنین علیه السلام نیاز بازسازی دارد; حاضری بروی گفتم : بله چه بهتر که این جا کار کنم . آن جا مشغول کار شدم و در مقبره ای کنار صحن حرم آقا که مربوط به یکی از عالمان بود استراحت و عبادت می کردم و شب ها هم به زائران حرم آب می دادم و ساقی شده بودم . من هر شب یک سید بزرگواری را که بسیار هم مرتب و منظم بود می دیدم که می آید و در فاصله کمی از ضریح دست به سینه می ایستد و از حفظ زیارت جامعه کبیره می خواند و البته هیچ گاه از من آب نخواست .
بعد از مدتی که آن جا مشغول کار بودم روزی یک نفر سراغم آمد و گفت : آقا سید روح الله که مرجع است و از ایران آمده دفتری دارد و شما را طلب کرده است . من که آدم ساده ای بودم و سرم به کار خودم بود گفتم : من که کاری با ایشان ندارم ! او اصرار کرد که او مرجع است ; حالا یک سر بیا ببین چه کاری با تو دارد. روزی رفتم و وقت ملاقات گرفتم و وارد اتاق شدم ; روی زمین نشستم ; تا این که به وی نگاه کردم ; جذبه او مرا گرفت و زبانم قفل شد و نتوانستم چیزی بگویم ; حتی نتوانستم سلام و احوالپرسی کنم و بدنم خیس عرق شده بود; تا این که خود امام به من سلام کرد و گفت : حاج ابراهیم ! بفرمایید و انگار با همین جمله قفل زبانم گشوده شد. بعد از احوالپرسی از من پرسید : حاج ابراهیم ! مرا می شناسی گفتم ; بلی آقا! هر شب شما را کنار ضریح می بینم . البته نمی دانستم اسم وی چیست و او کیست . حضرت امام پرسید : حاج ابراهیم ! دوست داری این جا پیش ما کار کنی گفتم : دوست دارم ; اما الان کاری را در حرم انجام می دهم و اگر بیایم این جا و شما خوشتان نیاید من آن کار را هم از دست می دهم . حضرت امام گفت : نه تا خودت بیرون نروی ما بیرونت نمی کنیم . من پذیرفتم و بعد پرسید : آن جا هر روز چقدر دستمزد می گیری گفتم : فلان قدر و او گفت : ما هم همان قدر به تو می دهیم . پرسیدم : کارم این جا چیست گفت : صبح ها خانم خرید منزل را به شما می گوید و آن را انجام می دهی وقتی هم که کاری نداشتی توی چایخانه دفتر مشغول باش . من گفتم : پس اجازه بدهید یکی دو روزی کارهایم را جمع و جور کنم و بعد بیایم . همان جا به یک باره به ذهنم رسید و گفتم : راستی آقا! من به شرطی این جا می آیم که اگر مردم شما نماز وحشتم را بخوانید! امام فرمود : اگر من زودتر از شما مردم چی حاج ابراهیم من ناراحت شدم و گفتم : شما چرا بمیرید که عالم و مجتهدید. بعد امام گفت : خیلی خوب پس قرارمان این باشد که هر که زودتر فوت کرد نمازش را آن یکی بخواند.
بعدها وقتی سال 68 امام فوت کرد یاد این قرار افتادم و نمی دانم با چه حالی نماز وحشت برای وی خواندم .
برای این که خوابشان نبرد!
وقتی هم آن جا کارم شروع شد صبح ها نان آقا مصطفی را هم من می خریدم و به منزلش می دادم و باقی خریدشان با خودشان بود. بعد هم از خانم امام زنبیل را می گرفتم و می رفتم خرید. گاهی اوقات که قرار بود میوه بخرم خانم امام مثلا می گفت : چهار عدد پرتقال بخر و تاکید داشت که به جای یکی دو کیلو میوه چند عدد بخرم ولی خوب باشد و من سر همین خرید جزئی با میوه فروش ها بحث داشتم که چرا این قدر کم می خری من سوادم قرآنی بود و چون نمی توانستم فهرست را بخوانم گاهی اوقات چند بار برای تهیه آن موارد به بازار می رفتم و خانم امام به من می گفت : چقدر خوب بود سواد داشتی حاج ابراهیم !
یک روز که می خواستم برای خرید بروم خانم امام فرمود : حاج ابراهیم ! توی بازار بگرد و خشک ترین خرمای بازار را تهیه کن ! من گفتم : خانم ! خرماهای خوبی توی بازار هست ; حالا چرا خشک ترینش را بخرم ! او گفت : شما بخر; آقا گفته . آن خرما را پیدا کردم که خیلی هم ارزان بود و اسمش را گذاشتم خرمای سنگی ; چون مثل سنگ سفت بود! وقتی برگشتم به خانم حضرت امام گفتم : من کنجکاو شدم از آقا بپرسید که این خرما را برای چه می خواهد وی فرمود : آقا شب ها که مطالعه می کنند برای این که خوابشان نگیرد این خرما را کنار دهانشان می گذارند که هم کم کم حل می شود و هم بیشتر می توانند مطالعه کنند و من فهمیدم که چه حکمتی داشته است 1
همیشه وقتی خشکبار یا مواد غذایی از ایران برایشان ارسال می شد حتما نیمی از آن را به من می دادند تا به خانه ببرم .
مگر من کی ام
شب ها وقتی نماز مغرب و عشا را در دفتر به امامت ایشان می خواندیم می رفتم بالای پشت بام و رختخواب امام را باز می کردم ; تا شاید پس از آن گرمای روزهای نجف کمی خنک شود و امام راحت تر بخوابد. یک شب دیر وقت بود که به منزل رسیدم و یک دفعه یادم آمد رختخواب امام را باز نکرده ام ! خودم را به خانه او رساندم و وقتی به پشت بام رسیدم دیدم امام خودشان جا را درست کرده اند و می خواهد بخوابد. گفتم : آقا! ببخشید امشب یادم رفت ! امام فرمود : حاج ابراهیم ! تو این همه راه آمده ای برای این که رختخواب من را بیندازی گفتم : بله آقا! او با ناراحتی گفت : مگر من کی هستم ; دیگر به خاطر کار من زن و بچه ات را رها نکن !
ایام زیارتی امام حسین علیه السلام در رجب و شعبان و ماه های دیگر حضرت امام به منزلی که یکی از آشنایان وی به او سپرده بود می رفت و چند روزی را در کربلا به سر می برد و هر سال هم تعدادی از آشنایان می رفتند. یک سال به او اعتراض کردم که آقا! شما هر سال برخی خادم ها و افراد را می برید و من باید این جا بمانم ! چرا مرا نمی برید من هم می خواهم آن جا زیاد بمانم ! امام با من شوخی کرد و گفت : حاج ابراهیم ! امیرالمومنین پدر امام حسین علیه السلام است و ثواب زیارتش زیاد است . شما را این جا می گذارم چون بیشتر اطمینان دارم . حالا هم اگر خواستی بعد از نماز صبح برو کربلا و غسل و زیارت کن و بعد هم برگرد این جا. یک بار هم به وی گفتم : شما می روید کربلا و پول زیادی توی دفتر هست ; خدای نکرده اتفاقی می افتد. او فرمود : حاج ابراهیم ! این پول ها مال من نیست ; صاحب دارد و صاحبش حافظ آن است .
شهادت آقا مصطفی
یک روز طرف های ظهر بود که دیدم از خانه امام سر و صدا می آید; پرسیدم چه شده گفتند : آقا مصطفی حالشان بد شده و او را به درمانگاه کوفه بردند. بعد هم که خبر فوت وی را آوردند من می دیدم که برخی اعضای خانه حضرت امام خیلی شیون می کردند; اما خود امام اصلا خم به ابرو نیاورد و کارهای روزمره اش را هم تعطیل نکرد. در مجلس ختم آقا مصطفی در مسجد وقتی روضه خوان روضه آقا علی اکبر را خواند دیدم امام گریه می کند. خدا رحمت کند آقا مصطفی را; درس شلوغی داشت و همیشه هم مرا که می دید با من شوخی می کرد و آدم خنده رویی بود.
شکنجه خادم امام
وقتی صدام امام را مجبور کرد تا عراق را ترک کند در آن چند ماهی که امام در پاریس بود من شب ها آن جا می خوابیدم . یک شب در حال خواندن قرآن بودم که دیدم از خانه کناری سربازها را راه داده اند و یک باره دیدم بالای سرم چند تا سرباز با اسلحه ایستاده اند! یک نفر پرسید : انت خادم سید خمینی گفتم : بله ! گفت : پاشو با ما برویم ! گفتم : به چه جرمی گفت : حرف نزن ! گفتم : بگذارید عرقچین و پیراهنم را بردارم که اجازه ندادند و یک سرباز با قنداق تفنگ محکم به شانه ام زد! مرا به زندانی در بغداد بردند و هر روز دستهایم را می بستند و سهمیه شلاق مرا می زدند! بعد مرا به اتاق تاریکی برده و چشم هایم را می بستند. حدود سه ماه شکنجه شدم و قرار بود اعدام شوم ; اما نمی دانم چه شد که مرا بردند لب مرز ایران و رها کردند! دوستی را لب مرز دیدم که او پولی به من داد و لباسی تهیه کردم و خودم را به قم رساندم . امام هم آن موقع در قم مستقر بود. رفتم زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها و خانه یکی از اقوام و فردای آن روز هم به محل استقرار امام در نزدیکی رودخانه رفتم .
از پاسداری که جلوی درب می ایستاد خواستم تا امام را ببینم که او ممانعت کرد و گفت وقت ندارد. به او گفتم من اسمم حاج ابراهیم است و در نجف خادم امام بوده ام ; به امام یا خانواده اش بگویید من آمده ام مرا می شناسند; اگر نشناخت من می روم ; ولی هر چه اصرار کردم آنها باور نمی کردند و به حرفم گوش ندادند! چند روز کارم همین بود; ولی فایده نداشت ! یک روز یکی از اعضای بیت امام در نجف مرا شناخت و ماجرا را برایش گفتم و ده دقیقه بعد گفت بگویید حاج ابراهیم بیاید داخل ! آن مامورها وقتی این صحنه را دیدند گفتند : آقا ما احتمال نمی دادیم از ما گله نکنی و از این حرف ها که گفتم : گله ای ندارم . من وارد شدم و از من پذیرایی کردند و بعد هم قرار ملاقات دادند. وقتی وارد شدم امام رو به طرف پنجره ایستاده بود و بعد برگشت و من جلو رفتم و دستش را بوسیدم و خیلی گریه کردم . امام فرمود : حاج ابراهیم ! گریه نکن . گفتم : آقا نمی دانید به خاطر این که خادم شما بودم چقدر مرا اذیت کردند! امام فرمود : ان شا الله از آنها انتقام خواهیم گرفت ! بعد امام گفت : کی آمدی گفتم یک هفته است . امام فرمود : زن و بچه ات کو گفتم : آقا! من از آنها بی خبرم و بعد از این که مرا گرفتند به این جا که رسیدم فقط توانستم با نجف تماس بگیرم و بگویم من این جا هستم . امام دستور داد که خانواده و وسایل زندگی ام را بیاورند به قم و بعد گفت : حاج ابراهیم ! بیا اینجا مشغول کار شو; مثل همان جا. من گفتم : نه آقا! آنجا شما سمت خاصی نداشتید و این جا شما رهبر هستید و هزار تا دشمن دارید و من هم آدم ساده ای هستم ; ممکن است فردا خریدی بکنم و خدای نکرده مشکلی پیش بیاید. به من کار ساده تری بسپرید. امام فرمود : خیلی خوب همان خدمتی که در نجف به من کردی از آن بیشتر را به برادر بزرگم آقای پسندیده که در منزل یخچال قاضی ساکن است انجام بده من هم این جا هستم و هر وقت کاری داشتی به من سر بزن . من هم پذیرفتم و بعد هم گفت : زن و بچه ات که رسیدند به احمد بگو تا خانه ای برایشان تهیه کند و بعد هم برای ناهار مرا نگاه داشتند و از آن پس هم نزد برادرش بودم .
آخرین دیدار
بعد از مدتی امام به جماران رفت و من هر سال یک بار می رفتم دست بوسی امام و او همیشه به من لطف داشت و همیشه از من دل جویی می کرد و یک وعده هم غذا من را نگاه می داشت ; از جمله آن زمستان سال آخری که خدمت وی رسیدم امام خیلی لاغر و ضعیف شده بود; تا چهره مبارکش را دیدم به گریه افتادم و گفتم : آقا! چه بلایی سر شما آمده چرا این طوری شدید امام سکوت کرد و چیزی نگفت و از اوضاع و احوالم پرسید. گفتم پسر بزرگم را می خواهم داماد بکنم که تایید کرد.
آن روز صبح وقتی خبر ارتحال امام را شنیدم شوکه شده بودم و از آن به بعد دنیا برایم بی معنی شده و پایان یافته بود. امام چنان ابهت و عظمتی برای من داشت که خیال می کردم همه دنیا اوست و مدام می گفتم : چرا زندگی بعد از امام باید ادامه داشته باشد. همان شب یاد عهدم با امام افتادم و حسرت خوردم که ای کاش امام زنده بود تا او برای من نماز وحشت بخواند; نه من و عهدی که بسته بودم به جای آوردم .
سایر سجایای اخلاقی
پسر من با سید حسن نوه امام هر چه در حیاط بازی و سر و صدا می کردند امام با این که در همان اتاق کنار حیاط مشغول مطالعه بود حتی یک بار نشد با آنها دعوا کند یا حتی تذکری بدهد و یا به خانواده بگوید که این بچه ها را ساکت کنید.
غذای امام حتی در میهمانی ها با غذای بقیه فرق می کرد و بسیار ساده و اندک بود.
امام با طلاب بی بضاعت بسیار مهربان بود و طلاب کشورهای دیگر را که وضع خوبی نداشتند مورد تفقد قرار می داد و بدون سخت گیری فوری به آنها کمک می کرد.
هر هدیه ای که زائران از کشورهای دیگر برای امام می آوردند همان جا امام آن را در میان حاضرین تقسیم می کرد و برای خودش چیزی بر نمی داشت .
امام قبل از ممانعت رژیم صدام نماز را در مسجد ترک ها که در بازار حویش نجف واقع بود اقامه می کرد. در قنوت نماز بسیار گریه می کرد و بعضی وقت ها دعای « الهی هب لی کمال الانقطاع الیک و انر ابصار قلوبنالله » را می خواند و اشک می ریخت و مامومین هم همراه او می گریستند.
افکار عوامانه ام را از من نگیرید!
امام هر شب در ساعت خاصی به حرم حضرت علی علیه السلام مشرف می شد و زیارت جامعه کبیره را می خواند و به قدری دقیق بود که کاسب های محل می گفتند ما ساعتمان را با رفت و آمد آقا روح الله تنظیم می کنیم ! او به قدری مقید به این زیارت بود که شبی مریض بود و حاج احمد آقا به او گفت : شما به مردم می گویید از راه دور هم می شود زیارت کرد; حالا امشب که مریض هستید خودتان از دور زیارت کنید و از بالای منزل نیز حرم دیده می شود. امام فرمود : مرا از این افکار عوامانه ام دور نکن ; یعنی می خواست از نزدیک زیارت کند.
امام هیچ وقت اجازه نمی داد کسی پشت سرش راه بیفتد و اگر کسی کاری داشت کارش را راه می انداخت ; تا پشت سرش راه نرود. همیشه در مراسمی که برای اهل بیت گرفته می شد شرکت می کرد. گاهی اوقات نیز به دیدار سایر علما می رفت .
منبع: روزنامه جمهوری اسلامی